مقاله زیر با عنوان “بررسی گزیده ای از رباعیات بیدل دهلوی از دیدگاه روانشناسان انسان گرا” از سوی خانم رضوان وطنخواه و محمد وطنخواه در کنگره ی بین المللی عرس بیدل ارایه شده است.
بررسی گزیده ای از رباعیات بیدل دهلوی از دیدگاه روانشناسان انسان گرا
دریـایـی! صیـدِ هـر تلاطـم نـشوی!
خورشـیدی! پـایـمالِ انجم نـشـوی!
یـعنـی در عـالمِ فـریـبِ کــر و فـر
مردی، به هجوم خلق اگر گم نشوی!
بیدل
رضوان وطن خواه: دکترای ادبیات فارسی(دانشگاه شهید بهشتی)
محمد وطن خواه: دکترای روانشناسی بالینی(دانشگاه شهید چمران اهواز)
چکیده
میرزا عبدالقادر بیدل دهلوی آخرین شاعر بزرگ سبک هندی در شبه قارۀ هند است. از آن جهت که ایرانیان در زمان قاجاریه از سنت ادبی رایج در قلمرو زبان فارسی وا ماندند، کمتر با جهان و زبان گویندگان سبک هندی آن هم شاخۀ هندیش آشنا هستند؛ اما این سخن به معنای نادیده گرفتن شاعران بزرگی چون بیدل نمی شود. از این رو برای آشنایی و درآمدن به جهان اندیشه ها و زبان شعری بیدل، رباعیات او را بررسی کردیم؛ چراکه نسبت به دیگر قالب های شعری او ساده تر است و از سویی محدودیت وزن و قالب نیز عرصه را بر لفظ پردازی، مضمون یابی و خیال اندیشی های معهود او می بندد. او آشکارا در رباعیاتش جهان بینی و بینش خود را بی هیچ قید و بندی نمایان می سازد. از مضامین برجسته و شگفت انگیز رباعی های او، انسان است؛ تعمق و وسعت دید این شاعرِ دیرآشنا، دربارۀ این موضوع گاه حیرت انگیز می شود. بیدل به گونه ای دربارۀ انسان، شناخت او، پذیرش خویشتن، فردیت و دیگر مفاهیم انسان گرایان سخن می راند که گویی یکی از ایشان است.
بنابراین در این پژوهش افزون بر بازگویی زندگی و اندیشه های بیدل و معرفی دیدگاه سه تن از روانشناسان بزرگ انسان گرا یعنی؛ مزلو، راجزر و فروم، رباعیات او را نیز از زاویۀ دید ایشان تحلیل و بررسی نمودیم.
کلید واژه: بیدل دهلوی. سبک هندی. رباعی. انسان. روانشناسی انسان گرا.
مقدمه
در آغاز سدۀ یازدهم پس از دوران تیموری و ابتذالی که گریبان گیر ادبیات و سنت های ادبی شده بود، «سبک هندی» پدید آمد که تا دورۀ «بازگشت ادبی» در ایران و تا سال های پایانی فرمانروایی گورکانیان در هند پایید و انجامید؛ با اینکه خاستگاه این طرز نو، ایران بوده است، اما به سبب کوچ شاعران و ادیبان و نویسندگان به هند و بالیدن و زیستن و حتی درگذشتن ایشان در آن دیار به اشتباه آن را «هندی» نامیده اند (ر.ک. امیری فیروزکوهی، 1371: 478- 472 و قهرمان، 1387: 1). باید گفت این شیوۀ تازۀ ادبی در آغاز نام ویژه ای نداشته است و گویندگان این سنت ادبی نوپدید با عنوان «طرز نو» و «طرز» از آن یاد می کردند؛ گویا نخستین بار استاد حیدرعلی کمالی اصفهانی (م.1325 خورشیدی) این عنوان را آورده است (ر.ک. قهرمان، 1387: 2-1). بی هیچ مناقشه و دعوایی در عنوان این سنت ادبی سدۀ یازدهم و دوازدهم، چه هندی، اصفهانی و چه صفوی این شیوه را به دو شاخۀ کلی می توان تقسیم کرد: شاخۀ ایرانی، شاخۀ هندی. اگر نمایندۀ تمام عیار شاخۀ ایرانی، صائب باشد، در مقابل نمایندۀ بی چون و چرای شاخۀ هندی، بیدل دهلوی است. بیدل با سرایش بیش از نود هزار بیت به راستی بزرگترین گویندۀ سرزمین هند است. تعمق و تخیل شگفت او حتی به مرز اندیشه های انسان گرایانه نیز رسیده است تا آنجا که مضمون این نوشتار شده. جای آن دارد تا در بخشی جداگانه از او بیشتر یاد شود.
متن
بیدل، رباعیات و اندیشه هایش
ابوالمعانی میرزا عبدالقادر، فرزند عبدالخالق از خاندان ترکان جغتایی به سال 1054 ق/ 1644 م در شهر عظیم آباد پتنا دیده به جهان گشود. پدرش به سبب ارادت به مرادش، عبدالقادر گیلانی او را این نام گذاشت. او در پنج سالگی پدرش را از دست داد؛ پس از درگذشت پدر، تربیت و تحصیل او بر عهدۀ عمویش، میرزا قلندر افتاد. او خواندن و نوشتن آموخت، قرائت قرآن فراگرفت و به تحصیل صرف و نحو عربی و نظم و نثر فارسی پرداخت. روزی تفألی به گلستان سعدی زد و بنابر مصراعی که بر مذاقش خوش نشست، تخلص بیدل را برگزید. نخستین سال های زندگی بیدل به مسافرت وآموختن گذشت، از این رو در بیشتر دانش های رسمی توانایی و مهارت یافت. بیدل در اثر همنشینی با صوفیان و عارفانی مانند شیخ کمال، شاه فاضل، شاه آزاد، شاه کابلی و شاه قاسم از نفس گرم ایشان تأثیر پذیرفت و این اثرپذیری آشکارا در جای جای آثارش به دیده می آید. او چندی نیز در دستگاه محمد اعظم، پسر اورنگ زیب به خدمت منشی گری مشغول بود، اما زمانی که مخدومش از او خواست تا قصیده ای مدحی برایش بسراید، عذر خواست و دربار را ترک گفت و راهی سفر شد تا سرانجام در دهلی رخت اقامت افکند و در همان جا تا پایان عمر به تحقیق و خواندن و سرودن پرداخت. بیدل پس از هفتاد و نه سال زندگی به سال 1133 هـ / 1730 م در دهلی درگذشت؛ گویا بنابر وصیتش او را در صحن خانه اش به خاک سپردند (ر.ک. تجلیل، 1386: 98-97 ، زرین کوب، 1384: 124 و عمر، 1387: 31-29 ). از او آثاری به نظم و نثر بدین قرار مانده است؛ نظم: دیوان غزلیات، ترجیعات و ترکیبات، رباعیات، مثنوی عرفان، طور معرفت، طلسم حیرت و محیط اعظم. و به نثر: چهار عنصر، رسالۀ نکات و رقعات (ر.ک. آهی، 1371: 23- 18 و عمر، 1387: 31).
بیدل آخرین شاعر بزرگ فارسی گوی دورۀ گورکانیان هند است. «این گویندۀ پرکار و نازک اندیشِ قرن یازدهم و دوازدهم، راه و رسمی را که پیشینیان او، از یکی دو قرن پیش از او، بنیاد نهاده بودند با مجموعۀ آثار خویش به مرحله ای رسانید که هر یک از خصایص شعری گویندگان این اسلوب را باید به گونه ای روشن تر و مشخص تر در آثار او جستجو کرد » (شفیعی کدکنی، 1385: 15). بیدل عناصر سبک هندی را به گونه ای به کار می برد که او را از « شاعران دورۀ تیموری و حتی صائب و اقمار او جدا می کند»؛ در ادامه تنها چندین عامل مؤثر و مرکزی شعر بیدل را برمی شمریم: «
همۀ این ویژگی ها در کنار ذوق ادبی و عرفانی خاص او و خیال پردازی و مضمون یابی – که از ویژگی های بنیادین و برجستۀ سبک هندی است و با مردمان آن سامان نیز سازگار(ر.ک. مؤتمن، 1371: 443 )- سبب پیچیدگی و ابهام شعرش می شود. از آنجا که فارسی، زبان مادری او نبوده، (ر.ک. شفیعی کدکنی، 1385: 31 و آهی، 1371: 14) قابلیت و توانایی های زبان فارسی، او را به شگفتی وا داشته، بنابراین از توانایی های زبان فارسی در ترکیبات خاص و ایهام بهره ها برده است؛ به سبب آنکه دید او بیشتر انتزاعی و تجریدی است، ترکیبات خیال انگیزی « چون: مکرپرداز، راحتکده، شب باف، لباس خون بافته، جنونخانۀ لاف، کوچۀ زخم، خجالت کیش، خیال بند، چمن تمهید، هیچ بضاعت، توهمکده، زحمتکده، خام جوش، آشنا فهم، بیابان مرگ… که در رباعیاتش موج می زند» (آرزو، 1375: 18) می آفریند؛ همۀ این موارد جدای از بازتاب بهره های علمی و ادبی، یادآور هوش، اندیشۀ نقادانه و تیزبینی او نیز است.
میرزا عبدالقادر بیدل « به لحاظ تاریخی، تکامل طبیعی اسلوب شاعرانۀ صائب و اقران اوست.» در سدۀ دوازدهم در همۀ گسترۀ زبان و ادب فارسی بجز سرزمین های زیر نفوذِ سیاسی دولت قاجار، همچنان همان سنت های ادبی پیشینیان که در سده های نهم، دهم و یازدهم رشد کرده بود، ادامه داشت. اما در همان زمان دربار قاجار و ادیبان و منتقدان وابسته بدان نظریه ای ادبی موسوم به «سبک بازگشت» را بنا نهادند که نوعی جنبش اصلاح طلبانه در برابر ملاک ها و هنجار های پذیرفته شده به شمار می آمد. به این ترتیب ایران قاجاری از جریان سنت ادبیِ دیگر قلمرو های زبان فارسی به دور ماند و سبک هندی ادامه نیافت و از تکامل واماند. از این رو در هند و در سیر تکاملی سنت ادبی و در اوج سبک هندی، بیدل دهلوی ظهور می کند. مردمان ماوراء النهر و افغانستان و پاکستان از آن زمان تا کنون آنچنان شعرش را از بن دل و جان می خوانند و می نوشند و حتی آن را به دستگاه و مقام موسیقی می برند و با خود زمزمه می کنند که گویی معنای آن را به کمال در می یابند. بنابراین دوری ایرانیان از زبان شعر بیدل و گسستگی از سنت ادبی رایج، عامل درنیافتن بیدل و جهان شعری اوست. اما مردم دیگر سرزمین های قلمرو فارسی چون در درون سنت ادبی و هنری بودند، اندک اندک به مفردات آن دیگر توجهی ندارند و تنها کل را به دیده می گیرند (ر.ک. شفیعی کدکنی، 1385: 96- 95).
جدای از پاره ای موارد که او در کاربرد عناصر سبک هندی طریقِ افراط می پیماید و شعرش را پیچیده و مبهم می کند و یا در مواردی که تنها خواستش از سرایش، بیان شور و هیجان درونی است -که به همین سبب شعرش سست و نااستوار می شود به گونه ای که با موازین زبان فارسی هماهنگ نیست- در کل زبان او به خودی خود ساده است و شاید به سبب پنهان کاریش، دریافت معنی شعر او دشوار می نماید (ر.ک. همان: 89).
بیدل کهکشانی است با منظومه ها، ثوابت و سیارات بسیار، از این رو به سادگی نمی توان به اقلیم او کوچید (ر.ک. فیضی، 1388: 731)؛ برای شناخت او باید از دریچۀ رباعیات درآمد. بیدل در رباعی هایش برای مجذوب کردن خواننده از هنرنمایی های شگفت ومرموز ویژۀ خود استفاده می کند (ر.ک. شفیعی کدکنی، 1385: 80)؛ حال آنکه دشوارترین قالب شعر فارسی، رباعی است. وزن رباعی هزج است و هزج نیز از اوزان اصیل ایرانی است؛ گویا پیش از شناختِ « اوزان و بحور عروضی در میان پارسی زبانان رایج بوده و حتی این دیرینگی به عهد ساسانیان می رسد» (ر.ک. کامگار پارسی، 1372: 85-83 ). رباعی وزن مخصوص به خود دارد که همۀ رباعی ها در همان وزن سروده می شود، افزون بر این تنها یک مقصود مستقل و کامل باید در چهار مصراع افاده شود (ر.ک. عینی، 1384: 178-177). شاعر مجبور است تا در همان چهار مصراع مقصود خود را بفهماند؛ بهتر است که بگوییم سه مصراع نخست، مقدمه و پیش درآمدی است بر نتیجه که مصراع چهارم است؛ و در حقیقت اصل کلام و منظور شاعر همان مصراع پایانی است. رباعی به سبب محدودیت قالب و وزنش به شاعر اجازه نمی دهد که سخنش را بیش از اندازه شاخ و برگ دهد و از اصل غافل و پراکنده شود و دیگر اینکه کمتر مجال لفظ پردازی و مضمون یابی و هنرنمایی اغراق آمیز آرایه ها و تخیل مخل – که فهم شعر را دشوار می کند- را به گوینده می دهد. از این رو سرودن رباعی برای آن که زبان مادریش فارسی است، دشوار است تا چه رسد به بیدل که زبان دومش، فارسی بوده. گویا رباعی هم به سبب آنکه وزن و قالبی ایرانی است، همانند قابلیت ترکیب فوق العاده که در زبان فارسی است، شگفتی و حیرت بیدل را برانگیخته و او را واداشته تا در این قالب تنگ نیز طبع آزمایی و بالحق هنرنمایی کند؛ حجم رباعیات او به اندازه ای است که دیوان جداگانه ای ترتیب داده (ر.ک. شفیعی کدکنی، 1381: پاورقی 471). داشتن 3500 رباعی، پرکار بودن قلم این استاد و تواناییش را نشان می دهد؛ او اندیشه ها و باورهای خود را در همین چهارچوب محدود گنجانیده است؛ بنابراین جهان بینی و بینش او را از لابلای همین رباعی ها می شود دریافت و یا راه درآمد بدان را پیدا کرد. از این رو در رباعی، با بیدلی بر می خوریم که ساده تر از دیوان غزلیاتش می سراید؛ او دیگر خود را ملزم بدان نمی کند که مبهم و پیچیده و لغزگونه سخن گوید. دیگر هراسی از ابراز اندیشه های خود ندارد، حتی گاه اندیشه های افراطی و متفاوت که او را رویاروی مذهب و فرقه و صنفی در می آورد نیز بر زبان جاری می کند (ر.ک. آرزو، 1375: 20). تلاش او بیشتر بر آن است تا سخن خود را هر اندازه که می تواند، بتراشد و صیقل دهد تا بفهماند؛ اما به هر روی در بین این 3500 رباعی که توانایی و هنر و باریک بینی او را می رساند، طبیعی است که رباعی هایی سست و گاه از دید ما بی معنا یا گمراه کننده نیز وجود داشته باشد که باید آنها را فروگذاشت و دیده را بر آنها بست و عذرش را پذیرفت. پژوهشگرانی هستند که اندکی بی لطفی و بی انصافی نشان می دهند و با یکی دو مورد ناموزونی و سستی در رباعی ها به یکباره آنها را نادیده می انگارند و از درجۀ ارزش و اعتبار ساقط می کنند، اما با این حال نمی شود به سادگی از این تعداد رباعی و اندیشه و بینشی که در آن است چشم پوشید.
پاره ای از اندیشه های بیدل در رباعیاتش گاه باور نکردنی و شگفتی آفرین است؛ این دسته از رباعیات از سویی شناخت، تعمق و ژرفنای دید او را می رساند و از سوی دیگر حیرت آدمی را بر می انگیزد که مرغ اندیشۀ این شاعر تا کجا به پرواز درآمده است. یکی از شاخص ترین مضمون های شعری او در رباعیاتش، «انسان» است. بیدل از معدود افرادی است که به این موضوع توجه داشته و آن را بررسی کرده است؛ گویا موضوع «انسان» دغدغۀ همیشگی او بوده، از این رو می کوشد تا مردم، گوهر وجودی خودشان را بشناسند. بیدل «انسان» را به دیدۀ نیک و مثبت می نگرد؛ او همۀ انسان ها را در یک قالب از پیش تعیین شده نمی ریزد و آنان را محدود به هدف و آرزویی همگانی و یکسان نمی کند، بلکه برای هر انسانی فردیت و یگانگی قائل می شود و او را صاحب اختیار و هدف و آرزو می داند که در این راه باید سخت بکوشد تا خود را به شکوفایی برساند. او به طبیعت و جهان پیرامون خود عشق می ورزد و در عین حال تلاش می کند تا آن را بشناسد و بشناساند. اندیشۀ بیدل با این ژرف نگری و وسعت دید همسو و هم جهت با دیدگاه های انسان گرایان است، بیدل بی آنکه در زمانۀ آنان زیسته باشد، تا بدین مرحله رسیده است. در ادامه برای آشنایی بیشتر، دیدگاه سه تن از انسان گرایان تاریخ روانشناسی را می آوریم تا رباعیات بیدل را به آسانی و متناسب با این دیدگاه ها بررسیم و تحلیل نماییم.
دیدگاه های انسان گرایی
انسان گرایی نه یک نحله یا مکتب فلسفی یا روانشناسی خاص است که در برهه ای از تاریخ شکوفا شود و پس از آن افول کند بلکه اعتراضی است به شرایط انسانی که از جامعه، فرهنگ، حکومت … نشأت می گیرد. در لحظه لحظۀ تاریخ هر زمان کرامت انسانی زیر سؤال رفته و شأن و منزلت او مورد تعرض و تعدی قرار گرفته، رویکردهای انسانی نیز گسترش یافته است. یکی از این برهه های حساس تاریخی، سال های پس از جنگ جهانی دوم است. پس از آنکه انسان قرن بیستم از فراز، فجایع خونین و کشتارهای توحشانۀ جنگ دوم جهانی را نگریست از خواب شیرین خوشبینی و اعتماد به تکنیک و مدرنیسم بیدار شد (ر.ک، کرین، 1389: 470). در حیطۀ روانشناسی تا پیش از جنگ دوم، دیدگاه های جبرگرایانۀ (Determinism) روانکاوی و رفتارگرایی بر روان و رفتار انسان حاکم بود و پس از آن بود که دیدگاه های انسان گرایانۀ (Humanism) بزرگانی چون آبراهام مزلو، کارل راجزر و حتی دیدگاه های روانکاوان جدیدی چون اریک فروم و تقریر دوبارۀ آثار آلفرد آدلر پا گرفت. رفته رفته دیدگاه های جبرگرایانه جای خود را به نگاه غایت گرایانه (Finalism) داد و انرژی (Libido) جای خود را به ارادۀ آزاد و گذشته، جای خود را به آینده بخشید.
همان گونه که گفته شد انسان گرایی به عنوان جنبشی است که به اعادۀ حیثیت انسان در برابر تحقیرها و تهدید هایی که از سوی افکار غالب جامعه می شود، می پردازد؛ پس در هر برهه از تاریخ که در آن، این شرایط آماده باشد، جنبش های انسان گرایی قابل پیش بینی است. آنچه گفتیم تنها پیش درآمدی بر دیدگاه های انسان گرایی و سبب پیدایش آنها قلمداد می شود؛ بنابراین از آنجا که موضوع این گفتار بررسی مفاهیم انسان گرایانۀ پاره ای از رباعیات میرزا عبدالقادر بیدل است، لازم است پیش از پرداختن به اصل مطلب، دربارۀ مهمترینِ این نگرش ها، توضیح کوتاهی بدهیم. مفاهیم انسان گرایانۀ به کار رفته در این گفتار برگرفته از دیدگاه های بزرگانی چون آبراهام مزلو، کارل راجزر و اریک فروم است، پس آرای هرکدام از ایشان دربارۀ انسان را به کوتاهی از نظر می گذرانیم.
آنچه انسان ها می توانند باشند، باید باشند.
آنان باید با ماهیت خود روراست باشند.
آبراهام مزلو
آبراهام مزلو (Abraham Maslow) (1970- 1908)
او نیازهای انسان را در هرمی به ترتیب زیر می آورد.
همان گونه که در هرم روشن است، نیاز به خودشکوفایی ( self-actualization ) مهمترین نیاز و البته ضعیف ترین آنها است؛ چرا که باید نیازهای زیرین تا اندازه ای برطرف شده باشد.
افراد خودشکوفا فرا انگیزش (metamotivation) دارند؛ یعنی در پی رشد، تعالی و برکشیدن خویشتن اند و نه رفع کمبود و نقص در خود. این افراد دارای درک درست و کارآمدی از واقعیت هستند؛ به این معنی که با جهان پیرامون خود واقع بینانه و بدون تکلف و تعصب و پیش داوری برخورد می کنند. آنان خود، طبیعت و دیگران را به آسانی می پذیرند و در رفتارهای خود، سادگی، صمیمیت و خودانگیختگی را نمایان می کنند. آنان بر مشکل های فراتر از خود تمرکز می کنند، از این رو گاهی به تنهایی و خلوت نیازمندند. فرا انگیزشی اندیشیدن افراد خودشکوفا و تنهایی و خلوتشان سبب می شود تا به تجربه های عرفانی یا اوج (peak experience ) دست یابند. مزلو دربارۀ تجربه های اوج می گوید: احساس وجد و شگفتی و بهت زدگی بسیار، بیرون آمدن از دایرۀ زمان و مکان، همراه با اطمینان از اینکه حادثۀ مهم و ارزشمندی روی داده است، به گونه ای که فرد را دگرگون و نیرومند می سازد (ر.ک. شولتز، 1386: 360- 346 و شولتز، 1362: 144- 112).
ارگانیزم گرایش و تلاشی بنیادین دارد؛
شکوفا کردن، نگهداری و بهبود بخشیدنِ
ارگانیزم تجربه کننده.
کارل راجزر
کارل راجزر (Carl Rogers) (1987- 1902)
راجزر انسان را ارگانیزمی سرشار از استعدادها و بالقوه ها تعریف می کند و انگیزش اصلی او را به فعلیت درآوردن این توانایی ها می داند. او نام این فرآیند را شکوفایی می گذارد. شکوفایی در هر دو بعد جسمی و روحی انجام می گیرد. کنش های زیستی ، همانند بلوغ، رشد استخوان … از آنجا که کنش هایی نیرومند هستند، به راحتی و خود به خود به فعلیت می رسند؛ البته فعلیت یافتن آنها نیز تا اندازه ای متأثر از محیط و شرایط تغذیه، خواب … است. اما برعکس بعد روانی استعدادهای انسان نیروی کمی برای رشد و فعلیت دارد. به سبب آنکه انسان دارای یک نیروی انگیزشی اکتسابی به نام توجه مثبت ( positive regard) است، به سادگی انگیزش بنیادین خودشکوفایی ( self- actualization) می تواند مسکوت و متوقف بماند. انسان برای کسب توجه دیگران، حاضر است شرط و شروط آنان را بپذیرد؛ شرط و شروطی که در حقیقت مانع از بروز استعداد ها و یا تجربه های تازه می شود. از این رو راجزر، انسان را به سوی خودش فرا می خواند و از او می خواهد که خودش باشد و به ندای درون خود گوش فرا دهد و نه عوامل و شرایط بیرونی. از دیدگاه راجزر انسان خودشکوفا، انسانی است که نسبت به داشته ها و نداشته های خود، نسبت به قوت و ضعف خود، آگاه است، و این به معنی پذیرش خویشتن است (ر.ک. شولتز، 1386: 380- 368 و شولتز، 1362: 68- 49 ).
زیباترین و زشت ترین گرایش ها، جنبۀ تثبیت شده و به صورت
زیستی تعیین شدۀ ماهیت انسان نیستند، بلکه آنها حاصل
فرآیندهای اجتماعی هستند که ما را به وجود می آورند.
اریک فروم
اریک فروم ( Erich Fromm) (1980- 1900)
فروم از جمله روانکاوانی است که آثار و اندیشه هایش پس از جنگ دوم جهانی مورد توجه و تأمل جامعۀ روشنفکران قرار گرفت. او که جریان فکری خود را از روانکاوی فروید، مارکسیسم و حتی آیین های مذهبی پرداخته، بر این باور است که انسان موجودی وابسته به طبیعت است که با تکامل خود به قوۀ عقل و تفکر دست یافته و با در دست داشتن این قوه، بر طبیعت چیره شده و سرانجام به آزادی از آن رسیده است. او در اثر معروف خود به نام گریز از آزادی، به بیان شرح حال انسانِ آزاد و رها شده از طبیعت، ولی تنها و مضطرب پرداخته است. فروم در پایان راهِ رهایی از این تعارض را عشق می داند. او بر این باور است که انسان با عشق می تواند هم از طبیعت و تمام قائم مقام های آن رها باشد و هم احساس تنهایی نکند. عشق از دید او به معنای وابستگی به فرد یا چیزی نیست که به معنای توجه، شناخت، احترام و سرانجام تعهد مثبت به موضوع عشق است. پس در آغاز باید به آن که و یا آن چه عاشقش هستیم، توجه کنیم و تمام استعدادها و محدودیت هایش را بشناسیم تا پس از این شناخت، در ما احساس احترام ایجاد شود؛ چراکه احترام بدون شناخت، میسر و ممکن نیست؛ و مرحلۀ پایانی تعهد به آن است. حال با این تعریف از عشق، به هر موضوعی می توانیم عشق بورزیم؛ عشق به خودمان، طبیعت، مردم … و یا معشوق به معنای کلی و عام آن (ر.ک. شولتز، 1386: 217- 205 و شولتز، 1362: 102- 76).
تحلیل رباعیات بیدل با نگاه روانشناسان انسان گرا
اگر رباعی های بیدل را نیک بنگریم، از لابلای آن می توانیم مفاهیم انسان گرایانه را بی هیچ ادعای تأثیر و تأثری دریابیم؛ این سخن ژرف نگری و توجۀ بی همتای او را نسبت به موضوع انسان نشان می دهد؛ او در خلوت و در جهان اندیشۀ خود به خوبی دریافته است که انسان در جایی باید از همه سو بازگردد و به سوی خود بنگرد؛ زیرا آنچه او به دنبالش است، در درون خود اوست. انسان تا زمانی که خود را نشناسد، جهان را هم نمی شناسد. بیدل با توصیفات و شبکۀ تداعی های خود اثبات کرده است که تا چه اندازه به پیرامون خود توجه داشته و می کوشیده تا جهانش را بهتر بشناسد و بشناساند. حال پس از این پیش درآمد رباعی های او را از دریچۀ مفاهیم انسان گرایانه می نگریم تا بازتاب چنین اندیشه هایی بهتر نمایان شود.
شناخت خدا
تا زمانی که انسان با غوغای مردمان همراه است، هیچ از خود و پیرامونش آگاه نیست؛ او هم مانند دیگران می شود و به رنگ آنان در می آید، اما به مجرد آنکه تنهایی اختیار کرد، تازه آن هنگام است که فردیت و یگانگی خود را می یابد و فراتر از آن بی همتایی خداوند را در می یابد:
بیـدل! اسـرار کبـریـایـی دریـاب رمـز به حـقیقت آشنایی، دریاب
غافل ز حقی به علت صحبت خلق یک دم تنها شو و خدایی دریاب (306)*
شناخت خویشتن
حرف اینـجـا بـود، می شــنودم آنـجــا آیـیـنه بـه پـیـش و می نمودم آنجا
چون گردون، سیر من برون از من نیست جایـی نرسـیــدم کــه نـبـودم آنجا(305)
تمامی توانایی ها و قابلیت ها در وجود انسان نهفته است که خود او باید آن را دریابد. آدمی هرکجا که برود از خود نمی تواند، بگریزد و باز با خودش روبرو می شود؛ پس بهتر آن است که به جای بیهوده گشتن، خود را بنگرد و بشناسد. بیدل به انسان عشق می ورزد؛ او از طبیعت و جهان پیرامون برای نتیجه گیری های انسان گرای خود بهره می برد؛ او به انسان یادآور می شود که پیش از همه خودش را دریابد، چراکه انسان، تجلی خداوند است، او در رباعی زیر به زیبایی به مخاطبش تذکار می دهد که: چرا برای شناخت خدا به این سو و آن سو می نگری، لحظه ای درنگ و آن گاه به سوی خود نگاهی بیفکن تا تجلی خدا را عیان بینی:
ای جوش بهار قدس، رنگ و بویت بـالیـدن حسـن مـطـلـق از هـر مـویت
هرچند جـهات دهـر وجـه الله است آن به که به سوی خویش باشد رویت (306)
تا کی پرسی : «مقام دلدار کجاست؟ وان شاهد نانموده رخسار کجاست؟»
مژگـان تـو گـر حجـاب بینش نشود در خـانـۀ آفتاب، دیوار کجاست؟ (307)
ذره ذرۀ وجود انسان، قابلیت خورشید شدن و جلوه گری دارد، اما تا هنگامی که توانایی های انسان یا ذره های استعدادش در پرده غیب و به گونۀ بالقوه بماند، خود را نمی تواند بشناسد تا ظرفیت وجودیش را کمال بخشد و به خودشکوفایی برسد؛ بیدل می گوید تا زمانی که انسان بالقوه هایش را به فعلیت نرساند (گل نکند)، خودش را نمی تواند بشناسد:
آن حسن که در آیینۀ امکان پرداخت هر ذره به صد هزار خورشید نواخت
بـا این همه جلوه، بود در پردۀ غیب؛ تا انـسان گل نکرد، خود را نشناخت (306)
در پردۀ هر ریشه چمن سازی هست در هر بالی، کمین پروازی هست
چون ماه نو از وهم نگردی باریک در جیب کلید تو در بازی هست (308)
و به راستی که یادآور «سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد / وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد » است. کمال، همان چیزی است که ندای درونی انسان و فردیت خاصش به او می گوید؛ کمال، جز سیر در خویشتن و شناخت و تهذیب نفس نیست:
عارف به تماشای چمنزار کمال جـز در قـفس دل نـگشـاید پر و بال
هرچند، ز امـواج، قـدم بـردارد از خویش برون رفتن دریاست محال (315)
همه چیز، تویی ای انسان:
آن را که برون ز خویش می جویی کو؟ یا آن سوی خود، رهی که می پویی کو؟
خود را، پـر دور دیـده ای، چشم بمـال! ای بـی خـبر! اویـی کـه تو می گویی کو؟ (318)
پس خود را دریاب:
ای رهرو اگر ز خویش غـافـل بـاشی سرگشته تر از راه به منزل باشی
چون گوهر اگر به ضبط خود پردازی در دریا هم مقیمِ ساحل باشی (319)
عشق به خویشتن
در وادی عشق اگر دویـدن بـاشد بر جادۀ غیر، خط کشیدن باشد
ما و سفری که همچو خط پرگار، هرجا برسی به خود رسیدن باشد (312)
تمامی اندیشه های انسان گرایان، رسیدن به خویش و خود را دریافتن است. استعدادهای بالقوه می تواند انسان را به کمال و خودشکوفایی برساند، البته اگر انسان به خود عشق راستین بورزد؛ فرآیند عشق به معنی توجه، شناخت، احترام و مسئولیت و تعهد است. اگر انسان این فرآیند را کاملا به خود معطوف کند، می توان نام عشق به خویشتن بر آن نهاد.
یگانگی و فردیت انسان
بی اسم و صفت دلت به خود محرم نیست بـی رنـگ و بـو، بهـار جـز مبهم نیست
عـالـم بـه وجود مـن و تـو مـوجـود اسـت گر موج و حباب نیست، دریا هم نیست (307)
هر انسانی وجود منحصر به فردی دارد و در نوع خود، یگانه است. تا زمانی که رنگ و بویی نباشد، بهار معنی نمی دهد، تا زمانی که موج و حباب نباشد، دریایی هم وجود ندارد، و تا زمانی که فرد فرد انسان ها نباشند، جامعه ای هم نخواهد بود؛ میرزا عبدالقادر با بیانی ساده و برگرفته از دل طبیعت، خاطرنشان می کند، هر انسانی فردیت دارد، پس باید یگانگی و فردیت خود را حفظ کند:
دریایی! صـید هر تلاطم نشوی! خـورشـیـدی! پایمـال انـجـم نـشوی!
یــعنـی در عـالم فریب کر و فر مردی، به هجوم خلق اگر گم نشوی! (319)
پذیرش خویشتن
در پــردۀ سـاز مـا نـوا بـسـیـار اسـت عیب و هنر و زنگ و صفا بسیار است
خواهی کف گیر و خواه گوهر بردار مـا دریـایـیم و موج ما بسیار است ( 308)
بیدل خویشتن خویش را همان گونه که هست بی غلو و انکاری می پذیرد؛ او هم ناتوانی و شکست یا به گفتۀ خودش «عیب و زنگ و کف» را می پذیرد و هم خوبی ها و توانایی ها یا به تعبیرش «هنر و صفا و گوهر» را. او انسان را همانند دریایی می داند که چین و شکن یا موج بسیار دارد؛ ولی این موج ها یا ویژگی های انسانی، صفات شخصیتی و توانایی و ناتوانی، سرانجام کل منسجم و یک پارچه ای می سازد؛ و آن همان انسان (دریا) است. برون داد انسان هرچه هست نیکو است.
دید باز نسبت به تجربه داشتن
افراد کامل تجربه را با روی گشاده بی آنکه آن را تغییر دهند، همان گونه که هست، می پذیرند؛ زیرا استعدادهای ما که تجربه ها برگرفته از آنها هستند، همه نیک و مثبت است:
کلک هوس تو هرچه زاید، بنویس از نقطه و خط آنچه نماید، بنویس
دارد این دشت و در سیاهی بسیار هرچیز که در خیالت آید، بنویس (313)
در جریان زندگی باید غوطه ور شد و در لحظه لحظه های آن زیست، نه آنکه از دیروز درس نگرفته به فکر فردا بود و زمان را از دست داد:
امـــروز رســـیـده فـکـر فـردا کـرده فـردا شـده، لـب بـه حیفِ دی واکرده
ای بی خبران! چه برگ و ساز است اینجا جز خجلتِ کرده و غم ناکرده! (318)
سادگی و صمیمیت
انسان های خودشکوفا دیدی باز نسبت به تجربه های خویش دارند؛ حتی تجربه هایی که از دید دیگران مخالف با معیارهای عقل و سنجش های شرع است؛ آنان از روحیه ای ساده و طناز نیز برخوردارند و خود را بی هیچ قید و شرطی عیان می نمایند. میرزا، زاهد و شیخ را در یک کفۀ ترازو می گذارد و در دیگر سو، عاقل – دیوانه ای! و با ظرافتی طنزآمیز، خواستۀ خود را در چهارمین مصراع از این رباعی بر زبان می آورد:
زاهد می گفت: «کسب تقوی دین است» شیخ آینه بر کف که: «سلوک آیین است»
دیـوانۀ مـا – بـه رغـم ایـن بــی خبـران- عریان گردید و گفت: «مردی این است!» (309)
امید
افتادن طشت ما ز بام خورشید در ذره شکسته است جام خورشید
یعنی: به بساطِ عجز، نازی داریم بر سایه نوشته ایم نام خورشید (310)
انسان حتی اگر در ناامیدی هم به سر برد، باز هم امیدی در دلش زنده است. او باور دارد که اگر عاجز و ناتوان است، اگر تاکنون نتوانسته استعدادهای خود را شکوفا کند، اما روزی می تواند خود را به اوج برساند و نیاز و عجزش را به ناز دگرگون کند؛ بیدل در غزلی می گوید: «بیدل آیینۀ معشوق نما در بر توست / این نیازی که تو داری نشود ناز چرا؟!»
تلاش
حرصت اگر آرزوی شأنی دارد روشنگری دل امتحانی دارد:
رو آینه پرداز، که در بحرِ صفا هر قطره به دامن آسمانی دارد (311)
اگر انسان طالب کمال و رسیدن به بهترین هاست، این منظور حاصل نمی شود جز در سایۀ تلاش و گام برداشتن در این راه؛ اما هستند کسانی که افسرده به گوشه ای نشسته و کاری نمی کنند و استعدادی را به شکوفایی نمی رسانند؛ ایشان از زندگی، فقط زنده بودن و حیات نباتی داشتن را دارند:
تا چند به این هستی غارت برده می باید زیست، بی حس و افسرده
خجلت کش تهمت ظهوریم، عبث چون ناخن و مو، نه زنده و نه مرده! (319)
آزادی و وابستگی به طبیعت؛ و عشق به آن
زین پیش که دل قابل فرهنگ نبود از پیچ و خم تعلقم ننگ نبود
آگاهیم از هر دو جهان وحشت داد تا بال نداشتم قفس تنگ نبود (312)
انسان از آن زمان که اندیشید و آگاهی یافت، با دوگانگی روبرو شد؛ از سویی وابسته به طبیعت بود و از دیگر سو با نیروی تفکر بر آن غلبه یافته بود؛ او همواره به دنبال راه حل و پیوندی میان این دو مفهوم دوگانه بود. فروم یگانه راهش را عشق می داند. رباعی بالا شاهد و نمونۀ روشنی از این سخن است.
دی سیر خیال این گلستان کردیم محو تو شدیم و گل به دامان کردیم
واشد مژه ای که همچو بال طاووس ایجاد هزار چشم حیران کردیم (316)
عشق به جهان
راحت خواهی به خار و خس یکسان شو با دیده، نگاه، با بدنها، جان شو
مضـمـونِ عـبـارتِ دو عـــالم مـی بـاش بر هرچه رسی به رنگ او عریان شو (318)
انسان خودشکوفا یا در راه شکوفایی با جهان در پیوند است و در آن ریشه دارد، بنابراین به آن عشق می ورزد.
انگیزۀ رو به آینده
اسرار قدم به فهم یکتایی خویش کرد انسان را دلیل دانایی خویش
خود را تا قطره بر نیاورد محیط آگه نشد از شکوه دریایی خویش (314)
امید به آینده، غایتمندی و غایت نگری و داشتن هدف همه انگیزه ای پویا است.
بیدل! سخنی چند که داری یادش، از خلق گذشته است استعدادش
امروز، تو نیز حرفی از فطرت خویش بنویس به خاک تا بخواند بادش! (314)
همۀ دانش ها و آموخته های ما چنانچه بیدل می گوید از دیگران است؛ اگر گذشتگان از خود نشانی گذاشتند، ما نیز باید از خود اثر بگذاریم؛ این سخن به مثابۀ چشم به آینده دوختن و داشتن انگیزه و هدف است.
نتیجه
بیدل که نمایندۀ تمام عیار اسلوب هندی است، در رباعی برخلاف غزل، زبانی ساده تر دارد. او در این قالبِ تنگ و وزن مخصوص، ناگزیر از بیان مقصود است؛ میرزا عبدالقادر در رباعی هایش نازک خیالی و لفظ پردازی افراطی خاص خود را به کناری می گذارد و بیشتر به معنا می پردازد. سیر آفاق و انفس، اندوختۀ دانش و شناخت، هوش و روحی نقادانه، اندیشه و دید او را می گستراند؛ تا آنجا که انسان یکی از مضامین برجستۀ رباعی های او می شود. او درست مانند انسان گرایان یکی دو سدۀ اخیر، انسان را بر می انگیزد تا به ندای درونی خویش گوش فرا دهد؛ عشق بورزد و خوبی کند، نسبت به تجربه دید باز داشته باشد، و خود را همان گونه که هست با تمام ناتوانی و توانایی بپذیرد و بکوشد تا با به فعلیت درآوردن استعدادهای خویش به خودشکوفایی برسد. او فریادِ زنهار می کشد تا مبادا انسان در دیروز و در غم گذشته بماند، بلکه برعکس تا جاری باشد و در لحظه لحظۀ هستی، زندگی کند؛ مهمتر آنکه بیدل یگانگی و فردیت انسان را فریاد می کشد. بی اغراق می توان گفت بیدل، فردی خودشکوفا است یا در راه کمال و خودشکوفایی گام بر داشته.
کتابنامه
آرزو، عبدالغفور؛ 1375، گزیدۀ رباعیات بیدل دهلوی، مشهد، تهران: ترانه.
امیری فیروزکوهی، کریم، 1371، مقالۀ سبک اصفهانی، سبک صائب، سبک صفوی، چاپ شده در صائب و سبک هندی در گسترۀ تحقیقات ادبی، صص 479- 471، به کوشش محمدرسول دریاگشت، تهران: قطره.
بیدل دهلوی، عبدالقادر؛ 1371، دیوان بیدل دهلوی، به تصحیح خال محمد خسته و خلیل الله خلیلی، با مقدمۀ حسین آهی، تهران: فروغی.
تجلیل، جلیل؛ 1386، صور خیال در شعر سبک اصفهانی، تهران: فرهنگستان هنر.
زرین کوب، عبدالحسین؛ 1384، سیری در شعر فارسی، چاپ چهارم، تهران: سخن.
شفیعی کدکنی، محمدرضا، 1381، موسیقی شعر، چاپ هفتم، تهران: آگه.
ـــــــــــــــــ ، ــــــــــــ ، 1385، شاعر آینه ها، چاپ هفتم، تهران: آگه.
ـــــــــــــــــ ، ـــــــــــ ، 1386، صور خیال درشعر فارسی، چاپ یازدهم، تهران: آگه.
شولتز، دوآن. پی؛ 1361، روانشناسی کمال (الگوهای شخصیت سالم)، ترجمۀ گیتی خوشدل، تهران: نو.
ـــــ ، دوآن. پی؛ 1386، نظریه های شخصیت، چاپ یازدهم، ترجمۀ یحیی سیدمحمدی، تهران: ویرایش.
عمر، ماه جبین، 1387، ترکیبات خاص بیدل در چهار عنصر، دهلی نو: مرکز تحقیقات فارسی رایزنی فرهنگی سفارت ج. ا. ایران.
عینی، صدرالدین؛ 1384، میرزا عبدالقادر بیدل، ترجمه و پژوهش شهباز ایرج، تهران: سورۀ مهر.
فیضی، کریم؛ 1388، شفیعی کدکنی و هزاران سال انسان، تهران: اطلاعات.
فروم، اریک، 1387، گریز از آزادی، ترجمۀ عزت الله فولادوند، تهران: مروارید.
قهرمان، محمد؛ 1387، برگزیدۀ اشعار صائب و دیگر شعرای معروف سبک هندی، چاپ هفتم، تهران: سمت.
کامگار پارسی، 1372، رباعی و رباعی سرایان از آغاز تا قرن هشتم هجری، به کوشش اسماعیل حاکمی، تهران: انتشارات دانشگاه تهران.
کرین، ویلیام، 1389، نظریه های رشد، مفاهیم و کاربردها، ترجمۀ غلامرضا خوی نژاد و علیرضا رجایی، تهران: رشد.
مؤتمن، زین العابدین؛ 1371، مقاله های نظریۀ نگارنده راجع به صائب و نظریۀ دیگران راجع به صائب، چاپ شده در صائب و سبک هندی در گسترۀ تحقیقات ادبی، صص 429- 377 ، به کوشش محمدرسول دریاگشت، تهران: قطره.
* تمامی رباعی ها از کتاب شاعر آینه ها آورده شده است، از این رو تنها به بیان شماره صفحه بسنده می کنیم.