مقايسه اومانيسم عرفاني بيدل دهلوی با اومانيسم غربي  

مقايسه اومانيسم عرفاني بيدل دهلوی با اومانيسم غربي   

“مقايسه اومانيسم عرفاني بيدل دهلوی با اومانيسم غربي” عنوان  یکی از مقالات برگزیده سومین کنگره بین المللی عرس بیدل دهلوی است که در این همایش بین المللی ارایه شد.

ارائه کنندگان :

صديقه حسين پور

كارشناس ارشد زبان و ادبيات فارسي دانشگاه بوعلي سينا همدان

دكتر ليلا هاشميان

دانشیار گروه زبان و ادبيات فارسي دانشگاه بوعلي سينا همدان

 

مقايسة اومانيسم عرفاني بيدل دهلوی با اومانيسم غربي

 

چكيده

اومانيسم (انسان گرايي) بر ديدگاهي اطلاق مي­شود كه به انسان و قواي او، جايگاهش در جهان، علايق و دستاوردهايش تأكيد مي ورزد؛ بينش انسان محورانه كه از دورة رنسانس به بعد شالودة تفكّر غربي را تشكيل مي دهد، در انديشه ديني غربي نيز نقش اساسي و بنياني ایفا مي كند. به گونه ­اي كه بعضي از آنها انسان را معيار همه چيز دانسته و خدا را ناديده گرفتند، كه اين گروه را اومانيست­هاي انسان محور ناميدند.

در انسان گرايي اسلامي (اومانيسم اسلامي)، صورت انساني بالاترين حجّت خدا بر مخلوقات و هدف ايجاد عالم است و غايت خلقت انسان، اتصال به ملأ اعلي و فنا در حق تعالي است، بيدل دهلوی كه شاعر وحدت وجودي است اومانيسمش، اومانيسمي خدا محور است و انسان را زبده و خلاصة آفرينش مي­داند و نهايت و مقصود او را خدا مي داند. در عين حال كه بوديسم و هندويسيم، تأثير انكارناپذيري بر شعر و انديشة بيدل داشته، اما در نهايت، شهود عرفاني و بينش وي، مبتني بر آموزه­ هاي عرفان توحيدي است نه «همه خدا انگاري» و نظام چند خدايي شرقي.

در اين مقاله تلاش مي شود اومانيسم عرفاني بيدل با اومانيسم غربي مقايسه و وجه تمايز آن مشخص گردد.

 

واژگان كليدي : اومانيسم (انسان­گرايي)، بيدل دهلوي، خدا، انسان، تئيسم، دئيسم، آنته­ايسم.

مقدمه

واژة اومانيسم (Humanism) از (Homo) به معناي انسان گرفته شده و براي نخستين بار در رم باستان در بحث از «انسان انساني» در برابر «انسان الهي» مورد توجه قرار گرفت. مطابق با اين عقيده، انسان بايد محور و مدار كائنات و كانون توجهات همة مكاتب و برنامه­ هاي آسماني باشد. بدين سان، اصالت در همه زمينه ­ها از آن انسان و فهم او خواهد بود و همه چيز به ميزان بشري محدود مي شود؛ بشري كه خود غايت و نهايت خود است. اومانيسم در فارسي به صورت انسان، انسان گرايي، آدميّت و خود بنيادي ترجمه شده است.

اين مكتب، جنبش فلسفي و ادبي است كه در نيمه قرن چهاردهم از ايتاليا آغاز و به كشورهاي ديگر اروپايي كشانده شد و به انسان و قواي او، جايگاهش در جهان، علايق و دستاوردهايش تأكيد مي ورزد.

بين قرن چهاردهم و شانزدهم، كليسا قدرت انحصاري خود را بر فرهنگ از دست داد. لحن انديشه­ ها از قرون وسطي تا رنسانس، دگرگوني فاحش يافت و ترديدي هم نيست كه اين امر به تغيير وضع اجتماعي آن زمان ارتباط داشت. اومانيست­هايي چون اراسموس (Erasmus) هر فلسفه­ اي را كه مستقيماً بر اخلاقيات انساني ربط نمي يافت رد و محكوم ساخته بودند. البته كسان ديگري هم بودند كه تا اين حد با او همداستان نبودند ولي در خصوص خصلت انسان، معيار آزادي، اراده و اختيار وي و جاودانگي روح بحث مي كردند.

ريشه هاي اومانيسم «انسان گرايي» به چندين قرن قبل از ميلاد بر فرهنگ يوناني مي­رسد. در فرهنگ يوناني، خدايان، رقيبان انسانند و در اين فرهنگ اين تلقي وجود داشت كه انسان رقيب وار در مقابل خدايان قرار دارد و اصالت به خدايان داده مي شد. در مقابل اين اعتقاد، عده ­اي اصالت را به انسان مي دادند، كه مي توان آنها را اومانيست­هاي قديم ناميد.

«اگوسانتريسم» (Egocentrism) يعني خود محوري يا انسان مركز، هسته مركزي پاره­اي از تمايلات در فرهنگ يوناني بود. «اگوسانتريسم» در عالم فلسفه، سوفيسم را به همراه آورد. «اگوسانتريسم» در زمينه­ هاي اجتماعي، اخلاقي و سياسي، پايه هاي اصلي اومانيسم را كه بعد از رنسانس به شكل روشن­تري ظاهر گشت، پي ريزي كرد.

اومانيست­ها، نمونة آنچه را كه به آن اعتقاد داشتند، با برگشت به عقب يعني در يونان باستان و اساطير آن يافتند. اساطير يوناني، خدايان را به نحوي انسان انگارانه معرفي كرده بودند و فيلسوفان يونان باستان، اصل و مادة هر چيز را غالباً عناصر طبيعي مي­دانستند و حتي آنهايي كه به ما بعدالطبيعه اعتقاد داشتند جهان مادي و محسوس را براي رسيدن به نهايت تكامل انساني ضروري مي دانستند. آنها، چنگ زدن به اين فرهنگ تجديد حيات را با مطالعه و وارد كردن كتب يوناني به جامعه ايتاليا منتقل و جاري كردند و به انسانها گفتند : اي انسان تو مي تواني با آزادي و امنيت از شنيدن آواز پرندگان لذت ببري و آنچه را كه درونت مي جوشد ابراز كني و براي زمان تنهايي و ناتواني و نگهداشتن اخلاقت به خدا و مسيح، ايمان داشته باشي. اومانيست­ها همه افراد بی خدايي نبودند. آنچه كه مبنا و مدار تفكر در غرب مدرن است، اومانيسم با فرهنگ انسان مدار است.

1- انديشه ­های اومانيستي غربي

اومانيسم (Humanism)، انسان را محور ارزش­ها قرار مي­دهد؛ يعني اصالت بر اراده و خواست او داده مي شود. « در اين نظريه همه چيز از انسان شروع شده و به انسان نيز ختم مي شود و هيچ حقيقتي برتر از انسان وجود ندارد. در اين مكتب، انسان، به جاي خداوند در كانون هستي قرار گرفت و توانايي­هاي انساني او براي يافتن راه خويش در هستي و تسلط بر طبيعت كافي شمرده شد. در واقع، منظور از اين واژه (اومانيسم) اين بود كه همه چيز را محدود به موازين و مقادير بشري محض سازند و هر اصل و طريقتي را كه خصلت معنوي و برين داشت، به صورت انتزاعي و مجرد در آوردند(گنون، بي تا : 16- 18).

«اومانيسم، زمين و دريا و هوا را به خدمتگزاري بشر وادار ساخت.»(كريشنان، بي تا: 42).

اين مكتب در همه چيز انسان را معيار مي­دانست؛ به عبارت ديگر اگر از آنها سؤال شود كه معيار اينكه چه چيزي هست و چه چيزي نيست، چه مي باشد؟ جواب آنها انسان است. اگر انسان بگويد كه فلان چيز هست، پس هست و اگر بگويد نيست، پس نيست. هم چنين معيار بايدها و نبايدها نيز انسان است يعني اگر انسان عملي را خوب دانست، خوب است و اگر بد دانست، بد است، آنهم با تشخيص دنيوي خودش؛ چون انسان، لذت و سعادت و شقاوت خود را خودش احساس مي كند نه اينكه كس ديگري به او بگويد. لذا اگر بحث در اين بود كه خدا هست يا نه؟ اگر انسان تشخيص داد كه پرستش خدا براي زندگي دنيوي­ اش خوب است پس خوب است و گرنه بد است. آنها با اين امر كه هدف نهايي، قرب الي الله است و انسان براي خداست مخالفند. اين گروه نمي توانند مقصود و غايت خود را خدا یا ارزش­هاي فراتر از انسان بدانند چون هيچ ارزشي فراتر از انسان براي آنها مطرح نيست.

در واقع در اومانيسم غربي نوعي انكار آشكار مبدأ هستي وجود دارد و مي كوشد تا انسان را مالك تمام هستي و منشأ و غايت هر چيز معرفي كند.

در بينش اومانيسم ديگر صحبت از نجات و رستگاري نبود، بلكه حتي رسيدن به حقيقت نيز مفهوم واقعي خود را از دست داد. تنها چيزي كه وجهه همت بشر قرار گرفت، گسترش و تعميم دامنه قدرت بود.

به نظر اين مكتب، اين خود انسان است كه بايد با اتكا به استعدادها و امكانات وجودي خويش، به تثبيت امور اجتماعيش بپردازد و اراده خود را حاكم بر جامعة بشري بنمايد.

انسان در تفكر اومانيستي غرب، محور هستي، جايگزين خدا و دين، محور در دنيا و اهداف دنيايي است و آزادي و اختيار كنترل نشده­ اي دارد.

اومانيسم، چنان در زمينة اختيار، آزادي و قدرت، خود را توانا مي­ يابد كه به نحو بالقوه يا بالفعل ادعاي خدايي مي­ كند.

به نظر اومانيست­ها، تنها منبع كسب معرفت و نيز تنظيم اصول اخلاقي زندگي، تجربه بشري و تفكر عقلاني است.

اومانيسم، انسان را موجودي قائم بر خود فرض مي­ كند كه اين موجود قائم به خود (انسان)، هم محوريت و هم اصالت دارد. حتي اگر از خدايان جهان بحث شود، در كنار انسان و اصالت انسان بايد مطرح شود. در انديشة اومانيستي، انسان قانونگذار است و به عنوان خدای هستي فرض مي­ شود.

مكتب اومانيسم، تكيه ­اش بيشتر روي آزادي است. از نظر اومانيست­ها، انسانيّت يعني آزادي و آنچه كه آزادي اقتضا مي كند. انسان آزاد و مسئول خود آفريده شده است و هر چيزي كه بر ضد آزادي او باشد، انسان را از انسانيّت خارج و او را از انسانيّت بيگانه مي­ كند. به نظر آنها، اگر انسان به چيزي وابسته شود اين وابستگي و تعلّقات، آزادي را از انسان مي­گيرند. اگر انسان خودش را وابسته به چيزي كند و بنده و تسليم چيزي شود از نظر اومانيست­ها از انسانيّت خارج شده است زيرا آزادي از او گرفته شده است. آنها معتقدند كه اگر خدايي وجود داشته باشد قضا و قدر و در نتيجه جبر بر انسان حاكم مي شود و ديگر اختيار و آزادي ندارد. پس ما چون آزادي را قبول كرده ­ايم، خدا را قبول نمي­ كنيم. از نظر آنها اعتقاد به خدا مستلزم ايمان به خداست و ايمان به خدا يعني تعلّق و وابستگي به هر چيزي بر ضد آزادي انسان است. اومانيسم باعث تضعيف اعتقادات ديني در غرب شد.

در تمدن جديد غرب، حقوق بشر به خود او واگذار شده است. به اين جهت زندگي كنوني در غرب چنان است كه بشر تدبير را خود از طريق وضع قوانين و به موجب معاهدات و قرار دادها بر عهده گرفته است و در اين مورد خود را از احكام آسماني و مراجع قدسي بي­ نياز مي­ داند.

بشر جديد، وحي را يكسره كنار گذاشته و فكر و عقل خويش را ملاك حقيقت دانسته است و بدين ترتيب، خود را منحصر به حقيقت ذهني و مفهومي كرده است. اين همان غفلت و بازماندگي از دين و تفكر خدايي است كه تحت عنوان اعتقاد به عقل مشترك مردمان و موهوم انگاشتن هر آنچه در عقل بشر نمي­ گنجد، در تمدن اومانيستي كنوني مطرح مي­شود.

در انديشة غرب، خويشتن مالكي وجود دارد؛ يعني انسان مي­ تواند با هستي خود هر كاري كه بپسندد و از آن لذت مي برد انجام دهد.

در انديشه­ هاي غربي، اميال و غرايز، هوا و هوس بشري، جانشين غايت انديشي و باور به اينكه جهان آفرينش از جمله انسانها مقصودي دارند و رفتار انسان بايد بر مبناي آن اهداف و غايات تنظيم گردد، شد.

انسان غربي در دوره جديد مي­ كوشد تا خود را يگانه حقيقت هستي و خالق تمام ارزش­هاي واقعي اين جهاني و حاكم بر شئون هستي و ساير موجودات معرفي نمايد. اين نگرش در مقاطع فراواني به ويژه در دوره روشنگري شكلي افراطي يافته، درصدد هر گونه حذف انديشة ماوراي طبيعي وحياني و ديني الهي برآمد و انديشه­ ها و رويكردهاي ديني را به عنوان بزرگترين مانع جدي بر سر راه حاكميت خرد و
ارزش­هاي انساني تفسير و انسان را به موجودي مطلق تبديل كرد. سپس كوشيد تا ارزش­ها و آرمانهاي انساني و صرفاً دنيوي را بر تمام عرصه­ هاي مختلف علمي و فرهنگي حاكم نمايد. كوششي كه در نهايت نام دين به خود گرفت و عنوان دين انسانيّت نيز يافت.

نتيجة طبيعي ديدگاه اومانيستي، قدرت مداري و به تبع آن، سلطه و اقتدار براي تغيير معناي زندگي، ارزش­هاي آن و ماهيّت آدم و عالم است.

از ديدگاه تمدن غرب، انسان جديد ديگر به چيزي وابسته نيست و از دين و گذشته و خويش رسته است. اين مكتب «اصول و عقايد ديني و استدلال­هاي انتزاعي دربارة ارزش­هاي انساني را مردود مي­شمارد.» (صانع پور، 1381 : 18- 19)

در يونان باستان در ميان سوفسطائيان نيز چنين نگرشي وجود داشت كه انسان را معيار همه چيز مي ­دانستند مثلاً «پروتاگوراس (Protagoras) كه از چهره هاي شاخص سوفسطايي است، انسان را مركز و محور اشياء مي داند. Human is the measure of all things.»(فروغي، بي تا: 12).

« به تعبير ديگر : انسان را با نقش محوري كه در عالم هستي دارد مي توان تعريف كرد.»(آرزو، 1388 : 258) و اين انديشه، در قرن چهاردهم، همراه با رنسانس به عنوان مكتبي مشخص در ايتاليا شكل گرفت.

اومانيسم اِلحادي دقيقاً همة مفاهيم والاي انسان گرايي اسلامي را وارونه نموده است، به ويژه اينكه «مطلق را به منزلة قاعده مي شناسد نه قلّه» (سلجوقي، 1380 : 31) نگرشي كه در «ساترونيچه به پوچي و نا معقوليت مي انجامد.»(صانع پور، 1381 : 201)

« امروزه اصطلاح اومانيسم تنها به شايستگي افراد انسان توجه دارد و ايمان به خدا را يقيناً و اثباتاً لحاظ نمي­كند.» (همان، 1381 : 19)

البته همپاي اومانيسم انسان محور، اومانيسم خدا محور نيز در غرب وجود داشته است.

از پيامدها و مؤلفه­ هاي اومانيسم مي توان به سكولاريزم، خرد گرايي، تجربه گرايي، تساهل و تسامح و دست آخر، آزادي خواهي اشاره نمود.

2- انواع اومانيسم

در غرب علاوه بر اومانيست­هاي انسان محوركه منكر خدا و محوريت او شدند و اين گروه را «آته ايسم» (atheism) مي گويند گروه­ هايي هم بودند كه خداوند را قبول داشته و او را محور جهان مي­دانسته­ اند كه اين گروه اخير نيز خود به دو گونه بودند: گروهي كه خدا را فقط به عنوان آفريننده جهان مي دانستند و بر اين عقيده بودند كه خداوند بعد از آفرينش جهان هيچ گونه دخالتي در امور جاري طبيعت انسان نمي­ كند و طبيعت مانند ساعتي كه به وسيله خداوند كوك شده است به كار مي­ افتد و به خدا نيازي ندارد و جهان به طور مستقل به حركت خود ادامه مي­ دهد، كه به اين گروه «دئيسم» (deism) مي­ گفتند و گروه ديگر گروهي هستند كه معتقد به خداي يگانه هستند و بر اين باورند كه خداي يگانه­ اي كه عالم را از عدم آفريد، تسلط مطلقي بر همة مخلوقاتش دارد و به وسيلة پيامبرانش و از طريق وحي، انسان­ها را به راه سعادت راهنمايي مي كند و سرانجام انسان­ها را به پاداش اعمال نيك و بدشان در جهان ديگر خواهد رساند و اين گروه را «تئيسم»(theism) مي­گويند.

از اومانيست­هاي «آته ايسمي» مي­توان به پروتاگوراس، فوئرباخ، آگوست كنت، فريدريش نيچه، ژان پل سارتر و ماركس اشاره كرد.

از اومانيست­هاي «دئيستي» مي توان باروخ اسپينوزا، توماس آكوئيناس، رنه دكارت، وايمانوئل كانت را نام برد.

از اومانيست­­هاي «تئيستي» نيز كساني چون شلايرماخر، رودلف بولتمان، پل تيلش، كارل بارت، فلوطين، سقراط، افلاطون و قديس پولس را مي­توان نام برد.

در اينجا ابتدا به نظرية بعضي از افراد اين گروه­ها پرداخته و سپس به مقايسة اومانيسم عرفاني بيدل با اومانيسم غرب پرداخته مي شود:

2-1- آته­ ايسم «atheism» (انكار هستي خدا، الحاد)

2-1-1 پروتاگوراس (5 ق.م)

پروتاگوراس (protgoras) مي گويد: «من نميدانم خدا هست يا نيست و ماهيّت او چيست. در راه علم به اين موضوع موانع هست به ويژه تاريكي موضوع و كوتاهي عمر آدمي»(كريشنان، بي تا : 6)

«پروتاگوراس انسان را معيار و مقياس همه چيز مي داند»(فروغي، بي تا : 2) و اين سخن وي از زمينه­ هاي پيدايش اومانيسم بود.

وي مي­گويد: « ميزان نيكي و بدي شخص انسان است. هر چه نفس انسان خواهان است و مي­ پسندد خوب است و خلافش بد است.»(همان: 130)

پروتاگوراس مي­گفت: «هر انسان زندگي را آنطور كه مي بيند تعبير مي كند هيچ دو انساني زندگي را يكسان نمي بينند.»(توماس، 1348 : 129)

2-1-2 آگوست كنت (1798 – 1858 م)

آگوست كنت (Auguste conte) پيشنهاد كرد يك دين انساني پديد آيد كه در آن، خدا، از تخت به زير افكنده شود و انسان كه وجود اصلي است، جاي خدا را بگيرد. از آنجا كه آگوست كنت، پرداختن به مسأله خدا و اديان الهي را به لحاظ خارج بودن از دسترس مشاهده و تجربه، غير عملي مي دانست، دين را به دين انسانيّت منحصر و انقضاي دورة اديان الهي را اعلام كرد.

«كنت، ديانتي به نام «دين انسانيّت» را بنا كرد … وي، انسانيّت كلي را كه افراد گذشته و حال و آينده اعضاي آنند و در راه ترقي و سعادت نوع بشر كوشيده ­اند به عنوان وجود واحد، موضوع عبادت قرار مي­ دهد و وجود اكبر مي­خواند و خود را امام يا پيغمبر اين دين مي­داند.»(فروغي، بي­تا : 75)

وی مي­گويد: بايد كليسا باقي بماند اما در كليساي باقي مانده به نام انسانيّت، انسان به «پرستش انسان» مشغول باشد. «وي به جاي خدا، انسانيّت را گذاشت. اخلاقي كه در يك جهان بي خدا، خدمت به مردم را تحقق بخشيد، كمال مطلوب پيروان فلسفه ثبوتي كنت است.»(كريشنان، بي تا: 286)

 

2-1-3 فريدريش نيچه(1844- 1900 م)

نقطه آغاز اعتقادات فريدريش نيچه (Friedrich Nietze che)، مسأله مرگ خداست.

وي مي­گويد: «بزرگترين پيش آمد اخير- اينكه خدا مرده است- سايه افكني اوليه خود را بر اروپا آغاز كرده است».(نيچه، 1382 : 118) و در جاي ديگر مي گويد : «به راستي ما فلاسفه و روح­هاي آزاد با شنيدن اين خبر كه «خداي كهن مرده است» چنين احساسي مي كنيم كه گويي طلوع جديدي بر ما درخشيده است.»(همان: 120)

« به عقيده نيچه فكر خدا و زندگي آخرتي را بايد كنار گذاشت چرا كه آن از ضعف و ناتواني بر آمده است. انسان بايد فكر زندگي دنيا باشد و به خود اعتماد كند. اين آغاز خواجگي و رهايي از بندگي است… خود را بايد خواست و خود را بايد پرستيد.»(فروغي، بي تا : 129)

راه حل نيچه براي برطرف كردن بدبختي­هاي بشر، اعتقاد او به «اراده معطوف به قدرت» است. «نيچه، خودپرستي را حق دانسته و شفقت را ضعف نفس و عيب پنداشته است. وي جمعيّت اكثر را خوار پنداشته و جماعت قليل يعني خواص را ذي حق شمرده است و بس. بنياد فكر نيچه، اين است كه شخص بايد هر چه بيشتر توانا شود و زندگانيش پر حدّت و خوشتر و «من» يعني نفسش شكفته­ تر و نيرومندتر و از تمايلات و تقاضاهاي نفس برخوردارتر باشد. بحث در اينكه زندگاني دنيا خوبست يا بد است و حقيقت چيست، بيهوده است. كسي نمي تواند آنرا دريابد. بعضي مي­ گويند بهتر آن بود كه به دنيا نياييم، شايد چنين باشد، نميدانم، اما مي­دانم كه خوب يا بد، به دنيا آمده ­­ام و بايد از دنيا متمتع شوم و هر چه بيشتر بهتر. پس آنچه براي حصول اين مقصود مساعد است اگر چه قساوت و بي رحمي و مكر و فريب و جنگ و جدال باشد خوب است و آنچه مزاحم و مخالف اين غرض است اگر چه راستي و مهرباني و فضيلت و تقوا باشد بد است… نيچه مي گويد : اين سخن باطل است كه مردم قبايل و ملل در حقوق يكسانند و اين عقيده، با پيشرفت عالم انسانيّت منافي است. مردم بايد دو دسته باشند؛ يكي زبردستان و خواجگان و ديگري زيردستان و بندگان، و اصالت و شرف متعلق به زبردستان است و آنها غايت وجودند و زيردستان، آلت و وسيلة اجراي اغراض ايشان مي باشند.»(فروغي، بي تا : 127- 128)

«نيچه، ميزان نيكي و بدي را شخص انسان مي داند و مي گويد: هر چه نفس انسان خواهان است و مي پسندد خوب است و خلافش بد است.»(همان: 130)

وي مي­گويد: «غرايز پليد، در حقيقت، به ميزان وسيعي به اندازة غرايز خوب، حافظ نوع و ناگزيرند.»(نيچه، 1382 : 81)

« از نظر نيچه، فايده خدايي كه چيزي از خشم، كين خواهي، حسد، سرزنش، حيله­ گري و خشونت نمي دانست، چيست؟ هيچ كس چنين خدايي را درك نخواهد كرد، پس چرا بايد چنين خدايي داشت؟»(همان : 275)

«نيچه مي گويد: اديان گفته ­اند «مجاهده با نفس» چرا مجاهده با نفس؟ بگوييد پروريدن نفس. نيچه كه خودش يك آدم ضد خدا و ضد دين است معتقد است كه دين را ضعفا اختراع كرده ­اند براي اينكه اقويا را محدود كنند.»(مطهري، 1389 : 169)

2-1-4 ژان پل سارتر (1905- 1980 م)

به عقيدة سارتر (jeanpaul sarter)، خدايي وجود ندارد. ولي يكي از بارزترين نمونه طغيان انسان در برابر خداست. مركزيت انسان در كلام او به نهايت خود رسيده است.

«من» سارتر آنچنان طغيانگر است كه حتي جايي براي اشتراك موجودات ديگر در اين قلمرو باقي نمي­ گذارد.

2-1-5 روزنبرگ

«روزنبرگ(Rosenberg) در كتاب خودش موسوم به «افسانة قرن بيستم(1930)» آشكارا مي­گويد كه به خداي مافوق عالم كه مقدسين عقيده­ مندند معتقد نيست. خداي او روح انساني و جامعة نژادي است.»(كريشنان، بي تا: 284)

2-2 دئيسم «deism» (خدا پرستي بدون اعتقاد به پيامبران و مسائل ديگر مذهبي)

2-2-1 توماس آكوئيناس (1225- 1274 م)

وی خدا را معیار کمال و بالاترین اصل وجودی می دانست و همه اجزای زندگی آدمی و نیز تمام اجزای واقعیت را به کلی به خداوند ارجاع می داد.

2-2-2- رنه دکارت (1596 – 1650 م)

« رنه دكارت (Rene Descarts) همة معلومات و معتقدات خويش را محل شك و ترديد قرار داده و نخستين اصل ثابتي كه پيدا كرد وجود خود بود و دومين اصل، وجود ذات حق بود.»(فروغي، بي­تا: 113)

« وي از اثبات وجود خود به اثبات وجودخدا مي رسد: «مي­ انديشم پس هستم.» من وجود دارم پس خدا هست.» (همان : 108) «وي مي­ گويد: فكر مي كنم، آيا هستي من مستقل است يا طفيل هستي ديگري است؟ پس مي بينيم اگر هستي من مستقل بود يعني خود باعث وجود خويش مي بودم همة كمالات را به خود مي­دادم و شك و خواهش در من نمي بود و خدا مي­ بودم. اما من كه عوارض را
نمي­توانم به خود بدهم چگونه هستي به خود بخشيده ­ام؟ … وي مي گويد : تصويري كه من از خداوند دارم را نمي توانم از خود ناشي بدانم زيرا من وجودي محدود و متناهي هستم پس نمي توانم تصور ذات نامحدود و نامتناهي ايجاد كنم. زيرا كه حقيقت ذات نامتناهي قوي­تر از حقيقت ذات محدود است… من ناقصم و از نقص پي به كمال نمي­توان برد، بلكه به سبب تصورات كمال كه در ذهن من هست به نقص خود بر خورده و طالب كمال شده­ ام.»(فروغي، بي تا :‌111)

« به علت اينكه چيز كامل­تر را ناشي از چيز ناقص­تر و وابسته آن دانستن همان قدر زننده و ناجور است. كه تصور كنيم از هيچ است كه چيزي به وجود مي آيد، و اين امري نبود كه حتي در مورد خويش نپذيرم. بر طوري كه نتيجه گرفتم ايده كمال توسط ماهيّتي كه واقعاً كامل­تر از خودم بوده است در من نهاده شده است و اينكه او در وجود خودش داراي تمامي كمالاتي است كه بتوانم تصورش را بكنم، ماهيّتي كه در يك كلام نام آن خداست.»(لوفان باومر، 1389 : 518)

2-2-3 باروخ اسپينوزا (1632 – 1677 م)

به عقيدة اسپينوزا (Baruch Spinoza)، خدا خارج از طبيعت وجود ندارد، بلكه در داخل طبيعت است : «خدا علت همه چيز و در داخل همه چيز است.»(فروغي، بي تا : 33)

« وي خداشناسي را طريق خود شناسي دانست و خدا را در همه چيز و همه چيز را در خدا مي ديد.»(همان: 28)

به نظر وي هيچ تفاوتي نمي­ كند كه بگوييم خدا يا طبيعت؛ زيرا هر دو يكي هستند. تفاوت فقط تأكيد است.

«فلسفه اسپينوزا، فلسفه طبيعي است و آنرا كه خدا مي­ نامد همان طبيعت است.»(همان، بي­تا: 34)

« وي با اين نظريه مخالف است كه خدا تمام چيزها را براي انسان آفريده است.»(توماس، 1348: 232)

به عقيده او هيچ غايتي وجود ندارد و خدا هيچ يك از موجودات و از جمله انسان را براي غايتي نيافريده است. « اسپينوزا، با آنكه صريحاً وحدت الوجودي است، فلسفه­ اش كاملاً استدلالي است و هيچ امري را جز عقل در تأسيس فلسفه دخالت نداده است.»(فروغي، بي­تا : 26)

«اسپينوزا مي­گفت :‌ فعل پروردگار ايجابي و مقيد به ضرورياتي است مانند وجود احكام هندسي كه به غير آن وجه ممكن نيست واقع شود… نتيجة رأي اسپينوزا اين مي­شود كه خدا بي اختيار است.»(همان: 69- 70)

«اسپينوزا از «خدا يا طبيعت» به نحوي سخن مي­گويد كه گويي دو كلمة مترادفند. تفاوتي كه بين طبيعت خلاق و طبيعت مخلوق مي­نهد فرقي در اين امر به بار نمي­آورد… علاوه بر اين بر وجود هستي اي بيرون از طبيعت اذعان نمي­كند.»(استين، 1379 : 215)

2-2-4- ايمانوئل كانت (1724- 1804 م)

به نظر كانت (Immanuel Kant)، «روان، خدا و جهان هر سه صوري هستند كه عقل آنها را
مي­سازد.» (فروغي، بي­تا: 155)

وي مي­گويد خدا موجودي بيرون از من نيست بلكه فقط فكري است در درون من. به نظر وي خدا را فقط درون خودمان مي­توانيم بجوييم. «كانت مي­گويد : خدا را از طريق نظري نمي­توان اثبات كرد ولي براي زندگاني عملي احتياج به وجود او داريم.»(كريشنان، بي­تا : 284)

2-3- تئيسم «theism» (اعتقاد به خدا، خدا شناسي، توحيد، يزدان­گرايي)

2-3-1- شلاير ماخر (1768- 1834 م)

شلايرماخر(Schleier macher)، دين را عامل وحدت انسان و جهان مي­داند و خداي او خدايي زنده و مصداقي است كه تعالي دارد و پرستش و عبادت و راز و نياز بندگانش را بر مي­انگيزد. وي دين را نازل شده از آسمان مي­دانست.

«شلاير ماخر، دين را خلاصه كرد در يك احساس توكل به خدا» (كريشنان، بي­تا : 286)

« وي مي­كوشيد ثابت كند كه علم و منطق با وجدان ديني مطابقت دارد.»(همان : 17)

2-3-2- كارل بارت (1886- 1968 م)

به نظر بارت (Carl Barth)، معرفت يا شناسايي خدا با مشكوف شدن كلام او به وسيلة روح القدس حاصل مي­شود و ضرورت ايمان و اطاعت از آن در واقعيت تحقق مي­يابد. مضمون اين ايمان، وجود حقيقي خدا و ترس از اوست؛ زيرا بايد او را بيش­تر از هر چيز دوست بداريم، او كه براي ما هميشه اسرار آميز است اما خود را با قطعيّت و روشني بر ما مشكوف فرموده است.

« به نظر وي، بشر گروي و تجدد مآبي كفر است و مردم اشتباه بزرگي كه مي­كنند اين است كه گناهكاری بشر و فاصله اي را كه او را از خدا جدا مي­سازد فراموش مي­كنند. زيرا آنچه عملاً اتفاق افتاده اين است كه انسان خوش را بزرگ قرارداده …. خدا هرگز جهان نمي شود و جهان هيچ وقت خدا
نمي­گردد، خدا و جهان هميشه مقابل همند… خصوصيت خدا نه از بابت يك موضوعيت ديني است و نه از لحاظ مفهوم فلسفي، بلكه از نظر خصوصيت وحي و كتاب اوست. وحي تجلي خود خداست و آن قابل درك نيست مگر از طريق ايمان كه خود عطيه ايست.»(كريشنان، بي­تا : 305)

2-3-3- پل تيليش (1886- 1965)

تيليش معتقد است كه خدا عمق و پاية نامحدود و پايان ناپذير تمام وجود و هستي است و سفارش مي­كند كه خدا را غايت الغايات خودمان بدانيم. او معتقد است كه خدا در ماوراي محدويت­هاي وجود و ماوراي افكار محدود ما قرار دارد. وي خدا را برتر از اثبات به وسيلة انسان مي­داند. بدين سبب ادّلة سنّتي وجود خدا را رد مي كند. الهيات اومانيستي تيليش، به طور كامل خدا محور است و گناه را نشانة تمركز انسان بر خود و رويگرداندن از محوريت خدا مي­داند.

2-3-4- فلوطين

«فلوطين (plotin)، وحدت الوجودي است. يعني حقيقت را واحد مي­داند و احديّت را اصل و منشاء كل وجود مي­شمارد.»(فروغي، بي­تا : 52)

« وي مي­گويد : وقتي كه تجلي دست داد، دويي از بين رفت و شاهد و مشهود يكي شدند. اگر شخصي مي توانست حالي را كه در يگانگي با خدا داشت به ياد نگه دارد، نقش الوهيت را در خويشتن ميداشت. آنگاه با خدا يكي مي­شد و فرقي نمي­ديد چه نسبت به خود و چه نسبت به ديگران. هيچ چيز در باطن او خشم يا ميل بر نمي­انگيخت، هم­چنين تعقل يا درك روحاني و حتي توان گفت تشخيص خودش را در نمي­يافت. در استيلاي يك حال خلسه آرميده و تنها با خدا از يك سكون نامخدوش برخوردار مي­شد. در حيطة فطرت اصلي خود به هيچ طرف تمايل نمي­كرد. حتي به خويشتن هم بر نمي­گشت، در يك حال ثبات كامل در مي­آمد، بلكه خود ثبات مي­گشت. شايد نبايست از تجلّي صحبت كنيم در واقع نوعي رؤيت و خلسه و صفا و ترك خويشتن و ميل به قرب بلافصل و بقا و ارادة قلبي مي­شد براي اتحاد با آنكه در مقام قدسي است.»(كريشنان، بي­تا : 57)

 

 

2-3-5 سقراط (399- 470 ق.م)

« وجه اعتقاد به خداوند در نظر سقراط اين بود كه هم چنان كه در انسان قوة عاقله هست، در عالم نيز چنين قوه­اي موجود است. خاصه اينكه مي­بينيم عالم قاعده و نظام دارد و بي ترتيب نيست و هر امري را غايتي است و ذات باري خود غايت وجود عالم است. پس نمي­توان مدار امور عالم را بر تصادف و اتفاق فرض نمود و چون عالم به نظام است امور دنيا قواعد طبيعي دارد كه قوانين موضوع بشري بايد آنها را رعايت كند.»(فروغي، بي­تا : 15- 16)

سقراط از خود شناسي به خدا شناسي مي رسد. «خودت را بشناس»(مطهري، 1389 : 175)

2-3-6- افلاطون

در آيين افلاطون، خداي متعال وجود دارد. در نظر او «خدا به هيچ وجه بيدادگر نيست بلكه كاملاً دادگر است و هر چه ما بيشتر دادگر باشيم، بيشتر خدايي خواهيم بود.»(كريشنان، بي­تا : 161).

« به نظر وي، پيدايش جهان اثر فيض بخشي پروردگار است…دربارة انسان معتقد است كه زبدة وجود و نخبه عالم امكان است و او خود عالم صغير است.»(فروغي، بي­تا : 21)

2-3-7- قديس پولس

قديس پولس گفت : «كمال شما در ذات خداست. اگر خود واقعي باطني و علوي خود را بجوييم در واقع خدا را جسته­ايم. تقدير انسان، خوديابي، خود شناسي و خود برخورداري است.»(كريشنان، بي­تا : 39)

3- مقايسه اومانيسم عرفاني بيدل با اومانيسم غربي

بيدل شاعر وحدت الوجودي است و بر خلاف اومانيست­هاي انسان محوري چون نيچه و پروتاگوراس كه خدا را انكار مي­كنند و انسان را معيار و ميزان همه چيز مي­دانند، به وجود خداوند و اينكه او آفرينندة جهان و انسان است معتقد است و اين اعتقاد در همة آثارش به چشم مي­خورد.

« وي از نظر سلوك جز به «خدا» نمي­انديشد و فرياد «همه اوست» در تمام آثارش موج مي­زند.» (آرزو ، 1388 :‌219)

غرق وحدت باش اگر آسوده خواهي زيستن ماهيان را هر چه باشد غير دريا آتش است
(گزيده غزليات بيدل: 151)

وي كثرت مخلوقات را نفي كنندة وحدت خداوند نمي­داند :

كثرت نشد محو از ساز وحدت همچون خيالات از شخص تنها
(همان : 33)

بيدل از وحدت و كثرت مي­گذرد و از فناي مطلق سر در مي­آورد :

نه وحدت سرايم، نه كثرت نوايم فنايم فنايم، فنايم فنايم
(همان : 592)

« بيدل انسان را به مثابة معني كاينات و قدرت عشق، به گونه­اي معرفي مي­كند و پرده از چگونگي نگرش عارفانه بر مي­گيرد كه مي­توان دم از اومانيسم عرفاني زد.» (آرزو ، 1388 :  77)

مقبول ازل به جرم ملزم نشود
آدم از سركشي نگردد ابليس
مردود به طاعات مكرّم نشود
ابليس، ز سجده كردن، آدم نشود
(كليات، رباعيات : 401)

اومانيسم بيدل، اومانيسمي خدا محور است اما اومانيسم غربي(به غير از آنهايي كه به خدا اعتقاد دارند) انساني و سخت بريده از خداست.

اومانيسم عرفاني در انديشة بيدل با چنين ترنمي ترانه ساز گرديده است :

همه جا آب و كف نمايان كرد چون به انسان رسيد طوفان كرد
(شعله آواز : 34)

« از آنجايي كه انسان كامل محور و غايت معرفت عارفانه است همة آثار بيدل، نردباني است كه به اين محور منتهي مي­شود.»(آرزو، 1388 : 32)

از نظر اومانيست­هاي غربي، انسان هيچ غايتي ندارد و با اين امر كه هدف نهايي، قرب الي الله است و انسان براي خداست «يا ابنَ آدمُ خَلقتُكَ لاَجلي» مخالفند، ولي بيدل به اين امر اعتقاد دارد كه غايب و نهايت همه چيز رسيدن به خدا و فناي في الله است. در نظر او همه چيز در جستجوي خداست :

تو آفتاب و جهان جز به جست و جوي تو نيست

 

بهار در نظرم غير رنگ و بوي تو نيست
(گزيده غزليات بيدل: 219)
اي داغ كمال تو عيانها و نهانها
خلقي به هواي طلب گوهر وصلت
بس ديده كه شد خاك و نشد محرم ديدار
معني به نفس محو و عبارت به زبانها
بگسسته چو تار نفس موج، عنانها
آيينه ما نيز غباري است از آنها
(همان : 105)

انسان در اومانيسم عرفاني بيدل با چنين لحني اعلام حضور مي­كند:

عالم ورقي ز دفتر انسان است
آن دانه كه هست شاخ و برگش به جهان
گردون دودي ز مجمر انسان است
گل كرده ز جيب ثمر انسان است
(رباعيات بيدل : 97)

بيدل انسان را زبده و خلاصة آفرينش مي­داند :

تويي خلاصة اعيان و زبدة آفاق
به رنگ نقش تو آموده محفل تقييد
به حسن خويش نگاهي كه در جهان ظهور
تويي به عالم صورت ز روي معني طاق
به بوي معنيت آماده خلوت اطلاق
خطاب احسن تقويم داري از خلّاق
(تركيب بند، بند 21 : 17- 18)

در اومانيسم غرب كسي به اسم «خدا» وجود ندارد كه آفرينندة انسان باشد. آنها هيچ حقيقتي را برتر از انسان نمي­دانند و به نظر آنها همه چيز از انسان شروع شده و به انسان نيز ختم مي­شود و انسان را مبدأ هستي مي­دانند؛ ولي در اومانيسم عرفاني بيدل، خداوند آفرينندة جهان است و همه چيز را براي انسان آفريده و اگر انسان نبود جهان نيز آفريده نمي­شد. به نظر او وجود انسان اصل در ايجاد و وجود موجودات ديگر فرع اوست و انسان مقصود كلي است :

چيست آدم؟ تجلي ادراك
احديّت بناي محكم او
دل او، مغز اوّل و انجام
ميم آن، ختم خلقت جانم
يعني آن فهم معني لولاك
الف افتاده علّت دم او
كه در او، حدّ و حدتست تمام
اين بود لفظ معني آدم
(شعله آواز : 29)

لولاكَ خَلقتُ الافلاك (اگر تو نبودي جهان را نمي­آفريدم)

بيدل همانند همة عارفان ديگر هر چه غیر از حق را باطل مي­داند :

… الا كُلُّ شيء ما خَلَ اللهِ باطلٌ

كيست عشق آنكه بي ظهور و خفاست
يعني آن جوهر تنزه ذات
غيب غيب آمد و لطيف لطيف
آنچه مي­خوانيش عدم عدم اوست
(ما خَلَ الله باطل) است اينجا
ما چه گوييم عشق مي­گويد
در تو پيدا و در جهان عنقاست
كه بود برتر از خيال صفات
بي نياز از اشارة توصيف
وين كه هستيش گفته اند هم اوست
بحر در گرد ساحل است اينجا
قدم اوست هر كه مي­پويد
(شعلة آواز : 62)

اومانيست­ها قائل به اختيار و آزادي كامل براي انسان هستند و تكيه­شان بيشتر روي آزادي است و چون آزادي را قبول كرده­اند ديگر خدا را قبول ندارند. چرا كه به نظر آنها بنده و تسليم خدا شدن آزادي را از آنها مي­گيرد. در صورتي كه بيدل چنين نظري ندارد. او هم قائل به جبر است و هم اختيار انديش است و اختيار خود را سبب دور شدن از خدا نمي­داند. وي در همة آثارش خدا را ستايش كرده و خود را تسليم و بندة خدا مي­داند.

در آثار بيدل هم اشعاري كه دلالت بر جبر دارد وجود دارد و هم انديشه­هايي كه قائل به اختيار است :

جبر :

همه مجبور حكم تقديريم كرد و ناكرد اختياري نيست

اختيار :

مختار صد عروج و نزول است همتت تا سر ز عالم چه حقيقت بر آوري

بيدل بر خلاف اومانيست­هايي كه جهان را فقط مختص انسان مي­دانند و خدا را در هيچ جاي آن نمي­يابند، جهان را مظهر و منظره­اي از تجلّي حق مي­داند :

تجلّي هاست حق را در نقاب ذات انساني شهود غيب اگر خواهي وجوب اينجاست امكاني
(چهار عنصر : 96)
كه جهان نيست جز تجلّي دوست اين من و ما همان اضافت اوست
(كليات، ج2 ، رباعيات : 6)

بيدل خدا را در رأس قرار مي­دهد و انسان را در قاعده ولي اومانيست­ها (اگر هم بخواهند خدايي قايل شوند) خدا را به منزلة قاعده مي­شناسند نه قله.

اومانيست­ها ميزان نيكي و بدي را شخص انسان مي­دانند و هر چه را كه نفس انسان خواهان آن است و مي­پسندد خوب مي­دانند و خلافش را بد مي­دانند آنگونه كه پروتاگوراس و نيچه نيز آنرا اعلام كرده­اند، ولي بيدل به خدا و روز قيامت و جزا و پاداش همة كارهايي كه انسان انجام مي­دهد معتقد است و خوب مي­داند كه خداوند خوب و بد را براي او مشخص كرده و راه انتخاب خوب از بد را به او نشان داده است. بيدل بر خلاف كسي چون نيچه كه «مجاهده با نفس» را قبول ندارد و «پروراندن نفس» را سفارش مي­كند به «مجاهده نفس» و كنار گذاشتن «من» سفارش كرده و به نظر وي براي رسيدن به حق بايد از «من» خود گذشت و هستي خود را ناديده گرفت. بايد از دو عالم بريد و فقط به خدا توجه كرد :

نبري گمان كه يعني به خدا رسيده باشي تو ز خود نرفته بيرون، به كجا رسيده باشي؟
(گزيده غزليات بيدل، ص 704)
ز هست خويش مزن دم، كه در محيط ادب حباب را نفس سرد خويش جلّاد است
(همان : 138)

بيدل هم مثل همة عارفان بر اين عقيده است كه براي شناخت خدا، ابتدا بايد خود را شناخت و آنگاه مي توان خدا را شناخت و به او نايل شد : «من عرف نفسه فقد عرف ربه»

«من عرف نفسه» دليلت بس تا بداني كه ذات يكتايي
(ترجيع بند، بند 33 : 52)

به عقيدة نيچه فكر خدا و زندگي آخرتي را بايد كنار گذاشت، چرا كه آن از ضعف و ناتواني برآمده است، در صورتي كه بيدل خدا را هميشه ياور و دستگير ناتوانان (و به طور كلي انسان) مي­داند و انسان نيز هيچ گاه از خدا بي نياز نيست. و آنگونه كه خداوند نيز خود فرموده­اند، از همه كس و همه چيز حتي رگ گردن نيز به انسان نزديكتر است : «نحنُ اَقرَبُ اليه منكُمْ»(سوره واقعه، آيه 85)

حق ذات توست سعي دستگيري­هاي خلق تا ابد يا رب عصاي ناتوانان بینمت
(گزيده غزليات بيدل : 238)

بيدل بر خلاف نيچه كه معتقد است بايد به فكر زندگي دنيوي بود، جاه و مال و قدرت و فكر دو جهان بودن را مانع رسيدن به خدا مي داند و مي گويد كه براي اينكه انسان به خدا بيشتر و بيشتر، نزديك شود بايد از اينها دل بكند :

پيوستگي به حق، ز دو عالم بريدن است ديدار دوست، هستي خود را نديدن است
(گزيده غزليات بيدل: 166)

به نظر بيدل همانگونه كه در حديث «كُنتُ كنزاً مخفياً فاحببتُ اَن اُعرف فخلقتُ الخلقُ لأعرف» آمده، خدا انسان را براي آن آفريده تا خود را به بندگانش بشناساند و راه وصول به خود را براي بندگانش نمايان سازد :

بر افتد اگر پرده از روي كار زخم نيست جز «كنت كنز» آشكار
(شعله آواز : 739)
كه آمد خم واحدّيت به جوش
چه گلبانگ يعني همين من منم
به ذوق تماشا جهان گشته­­ام
به مستان صلا زد به گلبانگ گوش
كز آواز بر خود نقاب افكنم
نهان كيست اكنون عيان گشته­ام

اومانيست­ها، انسان را مالك تمام هستي مي­دانند ولي بيدل خداوند را مالك همه چيز و آفرينندة آنها مي­داند : «و اذا قَضيُ اَمرأ فانَّما يقولُ لَهُ كُن فيكون : و هنگامي كه فرمان وجود چيزي را صادر كند تنها مي­گويد موجود باش و آن فوري موجود مي­شود» (سوره بقره : آیه 17)

خروش كن فيكون در خُم ازل ازلي است نواي كس به خرابات ­هاي و هوي نيست
(گزيده غزليات بيدل : 219)

بيدل انسان را خليفة خدا روي زمين مي­داند نه آفريننده و مالك تمام هستي :

درين نشئه دريا به توفان رسيد
كنون كار آيينه بالا گرفت
خروش خلافت دميد از تراب
كه دور تجلّي به انسان رسيد
كه آن نازنين صورت ما گرفت
گلي آمد از پرده بر روي آب
(شعله آواز : 689 – 690)

و معتقدند اين است كه خداوند از روح خود در آدم دميده و به او كرامت بخشيده است : «حمد بي حدّ نشئه آفريني كه ميخانة حقيقت انساني را از نشئة «و لقد كرمنا بني آدم» علو مفاخرت بخشيد و پيمانة شهود جسماني را به نسيم «نفخت فيه من روحي» لبريز صهباي هستي گردانيد.» (بهداروند، 1388 : 679)

به نظر بيدل ما و مني را به كار بردن به منزلة ادعاي خدايي كردن است :

لاف ما و من يكسر دعوي خدايي­هاست خاگ گرد و بر لب مال، اين چه بي حیايي­هاست؟
(گزيده غزليات بيدل : 192)

بيدل همه چيز را تمثالي از خداوند مي­داند و در همه چيز خدا را مي­بيند :

جناب كبريا آيينه است و خلق تمثالش من بيدل چه دارم از آن حضرت نهان دارم؟
(همان : 53)
از خلوت ذات هيچ شي بيرون نيست
اشيا همه اسم ظاهر و باطن اوست
زين پرده خروش چنگ و ني بيرون نيست
زين شيشه و جام موج مي بيرون نيست
(شعله آواز : 679)

البته بايد اين نكته را نيز اذعان داشت كه تمام اومانيست­هاي غربي انسان محور نبوده­اند بلكه گروهي از آنها نيز همانند بيدل، خدا و حاكميت او را قبول داشته و او را غايت الغايات هستي و شايستة پرستش مي­دانسته­اند. كساني چون : شلايرماخر، پل تيلِش، فلوطين و قديس پولس.

نتيجه گيري

در همة اديان و ملل به انسان بها داده ­اند و انسان را برترين موجود شناخته­ اند و او را اشرف مخلوقات دانسته­ اند. اومانيسم نيز كه جنبشي فلسفي و ادبي است، انسان را ارج نهاده و او را مورد توجه قرار داده است. در نظر بيدل نيز انسان زبده و خلاصة آفرينش است و صاحب كرامت وجودي است.

انسان در اومانيسم غربي مبدأ هستي و صاحب و مالك جهان به شمار مي­رود و خدايي ندارد در حالي كه از نظر بيدل انسان آفريدة خدا و خليفة او بر روي زمين است.

از نظر بيدل انسان موجودي است كه پيوسته در جستجوي خداست و در هيچ كدام از مراحل زندگيش از خداوند بي نياز نيست در حالي كه از نظر اومانيسم انسان محور غربي، انسان به خدا احتياج ندارد و آزاد از هر قيد و بند و تسليم و بندگي است. اومانيست­هاي غربي با اين امر كه هدف نهايي، قرب الي الله است و انسان براي خداست مخالفند در حالي كه بيدل معتقد است كه انسان در حال سعي و تلاش براي رسيدن به حق است.

اومانيست­ها «مجاهده با نفس» را قبول ندارند و در مقابل «پروريدن نفس» را سفارش مي­كنند و اين در حالي است كه بيدل مدام از ترك «منيت» و «مجاهده با نفس» سخن مي­گويد و انسان را ترغيب مي­كند كه «ما ومني» را كنار بگذارد و با نفس سركش خود بجنگد.

در اومانيسم عرفاني بيدل، مطلق (خدا) در رأس قرار دارد و انسان در قاعده ولي در اومانيسم غربي، انسان در رأس است و مطلق (خدا) در قاعده.

از نظر بيدل موجود حقيقي، ذات مقدس خداوند است و ما سوي الله عدم ولي از نظر اومانيسم انسان محور غربي انسان موجود حقيقي است.

اومانيسم غربي بر اين عقيده است كه انسان آزادي و اختيار كنترل نشده­اي دارد و باهستي خود هر كاري كه بخواهد مي­تواند انجام دهد و هيچ مانعي در راه آزادي وجود ندارد و اين در حالي است كه بيدل هم قابل به جبر است و هم قایل به اختیار و همانگونه که در دین اسلام نیز آمده، انسان با اینکه خلیفه خدا روی زمین است و آسمان و زمين مسخر او قلمداد شده اما آنگونه هم در عرصه­ي هستي به خود وانهاده نشده كه هر چه خواست انجام دهد.

پس مي­توان گفت كه در نظر اومانيست­هاي انسان محور غربي، تنها انسان و علايق او مورد توجه است و تنها به انسان بها داده مي شود و اين در حالي است كه در اومانيسم عرفاني بيدل، خدا، محور و غايت همه چيز است و در كنار خدا، انسان نيز وجود دارد و موجودي است كه خدا به او كمال و برتري داده و جهان را براي او آفريده است.

منابع

  1. قرآن كريم (1384) ، ترجمه­ي مهدي الهي قمشه­اي، قم، بي جا، چاپ چهارم.
  2. آرزو، عبدالغفور (1388) مقايسة انسان كامل از ديدگاه بيدل و حافظ، تهران، سوره مهر، چاپ اول.
  3. استيس، والترترنس(1379) عرفان و فلسفه، ترجمه­ي بهاء الدين خرمشاهي، تهران، سروش، چاپ پنجم.
  4. بهداروند، اكبر (1388) شعلة آواز (مثنوي­هاي بيدل دهلوي)، تهران، انتشارات نگاه، چاپ اول.
  5. توماس، هنري (1348) بزرگان فلسفه، ترجمه­ي فريدون بدره­اي، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب.
  6. حييم، سليمان (1389) فرهنگ معاصر انگليسي- فارسي، تهران، فرهنگ معاصر، چاپ هفدهم.
  7. سلجوقي، صلاح الدّين(1380) نقد بيدل، تهران، انتشارات عرفان.
  8. صانع پور، مريم (1381) خدا و دين در رويكرد اومانيستي، تهران، مؤسسه فرهنگي دانش و انديشة معاصر، چاپ اول.
  9. فروغي، محمدعلي(بي­تا) سير حكمت در اروپا (جلد 1 و 2 و 3)، تهران، انتشارات كتابفروشي زوّار.
  10. كاظمي، محمد كاظم (1386) گزيدة غزليات بيدل، تهران، عرفان، چاپ اول.
  11. كريشنان، رادا (بي تا) اديان شرق و فكر غرب، تهران، انتشارات مختار.
  12. گنون، رنه (بي تا) بحران دنياي متجدد، ترجمه­ي ضياء الدين دهشيري، تهران، بي جا.
  13. لوفان باومر، فرانكلين (1389) جريان هاي اصلي انديشة غربي (جلد1)، ترجمه­ي كامبيز كوتن، تهران، انتشارات حكمت، چاپ سوم.
  14. مطهري، مرتضي(1389) مجموعة آثار (جلد 23)، تهران، انتشارات صدرا، چاپ ششم.
  15. نيچه، فريدريش ويلهلم (1382) برگزيدة آثار نيچه، ترجمه­ي رؤيا منجم، تهران، نشر علم، چاپ اول.
  • برچسب ها:
ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.